اگر این دربدری را نپذیرم؛ چه کنم؟
اگر از حادثه ها درس نگیرم؛ چه کنم؟
بی خداحافظی از قلب جهان خواهم رفت
نگران تو ام اما نگران خواهم رفت
همه ی دار و ندارم به تو بر میگردد
آرزویی که ندارم به تو بر میگردد
از هیچسو کرانهٔ این شب پدید نیستدیگر امید نیست... نه، دیگر امید نیست!
فانوس کوچکیست به کنجی در آسمان
خورشید، آنکه سینهٔ شب میدرید نیست
هر سو که خواستی بروی، پیش پای تو
جز آنچه سرنوشت برایت برید، نیست
شاید به قعر چاه کشد داستان من
از نابرادران حسودم بعید نیست
از هفتتوی خفته درین خانهٔ مخوف
راهی به آستانهٔ صبح سپید نیست؟
هان ای بهار! بازنگردی به شهر ما
در گامهای خستهٔ تو بوی عید نیست
مثل درد من تو دنیا، درد مبهمی نیست
تو رو دارم و ندارم؛ این عذاب، درد کمی نیست
زندگیم روی مدارِِ بی قراری سپری شد
این طواف بی هیاهو، قصه ی دربه دری شد
راه برگشتن ندارم؛ به جنون کشیده کارم
ای همه دار و ندارم! تو رو دارم یا ندارم؟
دیدن اخم های تو سخت است
قیمت خنده ی دوبارت چند؟
هر چه باشد به نقد روی چشم
سرورم جان من دوباره بخند
مسئله بودن و نبودن نیست
خنده یا اخم؛ مساله این است
تو بخندی همیشه فرهادم
گرچه اخم تو نیز شیرین است
گره از آن سگرمه ات بگشا
قسمت میدهم تو را دختر
تو رو روح امام اخم نکن
قسم از این بزرگتر دیگر؟
تا نخندی نمی روم از رو
شاعرم بی حیا و پر رویم