امتحان ها که میرسند
ترس برم میدارد
ترس از شکست
ترس بی حاصلی
همین حوالی کسی صدایم میزند:
"تو ردّی ... زور بیجا نزن نامرد!"
میگوید: "تو مرده ای"
راست میگوید
امتحان عشق تک ماده ندارد
فصل امتحان، فصلِ عودِ مرضهاست
دندان درد
و ...
دندانِ لقِ کشیده ام
رفوزه و مردود
ارغوان! شاخه همخون جدا مانده من!
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است
...ارغوان! پنجه خونین زمین!
دامن صبح بگیر
...آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان!
بیرق گلگون بهار!
تو برافراشته باش
...تو بخوان نغمه ناخوانده ی من
ارغوان! شاخه همخون جدا مانده من!
چشم ها را باید شست. جور دیگر باید دید.
چشمِ ناشسته، می بیند اما نمی بیند؛ می بیند اما نمی فهمد. چشم ها را باید شست تا دیدنی ها را دید. چشم ها را باید شست و نادیدنی ها را دید و فهمید.
چشم سر باید شست؛ سر تا پا چشم باید شد و دید تا چشم دل هم بینایی یابد و آنگاه به تماشا نشست و مزه مزه کرد "ما رایت الا جمیلا" را.
و چه مطهَری بهتر از زلال اشک بر حسین (ع) برای شستن چشم سر و چشم دل؛ آبی مطهِر از چشمه سار عاشقی؛ اشکی نمکین برآمده از حرارتی ابدی که سردی نپذیرد و آرام نگیرد " ان لقتل الحسین(ع) حرارت فی قلوب المومنین لم تبرد ابدا" .
شعر محتشم باید به یاری آید تا وصف کرد این شور را "باز این چه شورش است که در خلق آدم است ..."
اشک پرده در است و اینجا پرده ظلمت دنیا از پیش روی چشم دل می زداید.
آری شعور حسینی هم ریشه در همین شور عاشقانه دارد. قطره قطره ی اشک و لحظه لحظه ی این ماتم شعور آفرین است و انسان ساز. مسیر دیگری هم نیست. صراط مستقیم همین جا است. "ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة"
کــــــاش غصه تموم میشد؛ کاش گریه نمیکردم
مــــــن باعث و بانی شَم، دنبال کی میگردم؟
تقصیر خودم بوده هرچی که سرم اومد
از هرچی که ترسیدم عینــاْ به سرم اومد
اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم
من آن طبیب زمینگیر زار و بیمارم
که هر چه زهر به خود می دهم، نمی میرم
...
درخت سوخته ای در کنار رودم من
اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم
از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن
از دوستان جانی مشکل توان بریدن
خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ
وان جا به نیکنامی پیراهنی دریدن
فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
گویی برفت حافظ از یاد شاه یحیی
یا رب به یادش آور درویش پروریدن