می خواستم که عقده ی دل وا کنم ، نشد
نفرین بر این سکوت غم افزا کنم ، نشد
می خواستم که در غم عشق تو سالها
فکری به حال این دل تنها کنم ، نشد
می خواستم هنر کنم و پیش طاعنان
عشق و فراق را همه حاشا کنم ، نشد
می خواستم به خاطر تار شکسته ام
تاری ز گیسوان تو پیدا کنم، نشد
می خواستم که کاسه ای از شربت جنون
خیراتی قبیله ی لیلی کنم ، نشد
می خواستم به گوشه ی زندان انتظار
پلک حریص پنجره را وا کنم ، نشد
می خواستم به شیب جنون زودتر رسم
یعنی که پشت فاصله را تا کنم ، نشد
می خواستم ز روزن غربال اعتماد
با آبروی ریخته سودا کنم ، نشد
می خواستم که غنچه ی شبنم ندیده را
با اشک انتظار ، شکوفا کنم ، نشد
می خواستم به شور تو شیدا شوم نشد
در تار و پود عشق تو معنا شوم نشد
گم بوده ام همیشه و گمگشته ام هنوز
هرگز نشد به عشق تو پیدا شوم نشد
لب وا نشد که قفل فراغت امان نداد
گفتم که در وصال تو گویا شوم نشد
می خوانمت به جان و نمی بینمت به چشم
گفتم کلید حل معما شوم نشد
از منتهای حنجره خواندم تو را به نام
شاید که در کلام تو معنا شوم نشد
با هر چه ابر عاشق و با هر چه رود عشق
پای طلب دوانده که دریا شوم نشد
بر موج خیز عشق سپردم تمام دل
شاید که چون صدفی وا شوم نشد
می خواستم که از تن خاکی رها شوم
با جان انیس ملک ثریا شوم نشد
با این مس وجود چه سازم که خواستم
چون کیمیا ز رنگ مبرا شوم نشد
یاران به سر دویده و با جان رسیده اند
بر لب رسیده جان که مهیا شوم نشد
می خواستم به حرمت دریا دلان عشق
یک قطره در کویر تمنا شوم نشد
شهر شهید می طلبد بر شهادتم
دردا نشد که لاله ی صحرا شوم نشد
می خواستم که به بال رهایی رها شوم
همراز راز عالم بالا شوم نشد
عاشق دلان به عشق رسیدند و من هنوز
پا در رکاب مانده ام که بر پا شوم نشد
کاش منبع شعر رو هم ذکر می کردید